تشییع لاله ها...



سایز اصلی طرح را مشاهده فرمائید


**شهریور 92 همراه با**

**تشییع 92 شهید
**

پدر آسمانی

روز بابای شهیدم مبارک . . .


شهید احمدی روشن

موضوع انشاء : «در آینده می‌خواهید چه کاره بشوید.»
به نام خدا، من می‌خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که…
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف علی و گفت:
ببین علی جان! موضوع انشاء این بود که «در آینده می‌خواهید چه کاره بشوید.»
باید در مورد یه شغل، یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاً، پدر خودت چه کاره است؟

آقا اجازه؟ … شهید

این است بهای عاشقی...

تیرباران یک بسیجی (عکس)

تصویر زیر یکی از بسیجیان حضرت امام روح الله را نشان می دهد که در سنگر خود به اسارت درآمده و پس از دقایقی توسط دشمن بعثی تیرباران شده است...

تیرباران یک بسیجی (عکس)
میان ما و حسین همین خون فاصله است!

تیرباران یک بسیجی (عکس)

هشت سال دفاع و شهید... یا جوگیری و تلفات!!

بهش گفتم: اگه جنگ بشه میری جبهه؟

گفت: آره

گفتم:براچی، میهن پرستی، دفاع از اسلام؟ یا چیز دیگه؟

گفت: هنوز قطعا نمیدونم ولی هنوزم میگم که از کسایی که 8سال رفتن جنگ خیلی هاشون تهییج شده بودن و تحت تاثیر جو رفتن جبهه!

گفتم: یعنی اولین خمپاره که خورد بغلشون، جو و اتمسفر و همه چی یادشون نرفت؟! وقتی خمپاره میخوره بغل آدم، آدم اسم خودشو هم یادش میره !

گفت: تو همش میخای توجیه کنی، ببین برادر من 330هزارتا شهید دادیم درست؛ اما تو نمی خوای قبول کنی که مثلا حداقل 10درصد اینا جوگیر شده بودن؟


گفتم: شاید اولش جوگیری باشه،  ولی وقتی میری می بینی شوخی ندارن و میخوان جدی جدی بکشنت! دیگه چه جوی؟


ادامه دادم: مثلا همین دایی من، جوگیرشده بود و شناسنامشو دست کاری کرد و زودتر رفت جبهه، ولی میگفت یهو عراقیا یه پاتک زدن هرکی هرچی دستش بود انداخت و فرار کرد، خودش هم با یه جیپ مینی کاتیوشا حتی فرمانده شو هم  جاگذاشته و در رفته!


گفت: خوب همینو میگم دیگه، این میشه جوگیر شدن، شناسنامه رو انگولک! میکنن میرن جبهه؛ بعد فرار میکنن...


گفتم: خوب من منکر جوگیر شدن عده ای نیستم، ولی شهدا قصه شون با بقیه فرق داره، وصیتنامه هاشونو که میخونی انگار که داری کتاب یه "عارف واصل" رو میخونی.


بعد گفتم: مثلا این بچه های گردان میثم که اولش با قمه و دستمال یزدی رفته بودن جبهه!، خوب جو هم بی تاثیر نبوده، ولی بعد واقعا یه اتفاقایی افتاده؛ سید ابوالفضل کاظمی فرمانده گردان میثم میگه:

"یه سری ها فکر می کنن مردم فیلم اخراجیا رو دیدن مثل اون یه سری آدم اومدن جبهه واسه ماجراجویی. اینا نیست. به مولا همه اومده بودن تکلیفشونو ادا کنن. اومدن یا علی گفتن به پیر جماران. توشون مهندس بود، دکتر بود، باسواد بود، پولدار بود، خوشگل بود، تهرونی بود، شهرستانی بود و... اینا اومدن روی مسئولیتی که داشتن از دین و مملکتشون دفاع کنن. حالا یه عده اومدن دور از جون شهدا رو دارن قاچ می کنن و تقسیم می‌کنن مطابق سلیقه خودشون. شما آقا چمران رو ببین که من عمری خدمتش بودم و نفس به من خورد. از نظر سواد، از نظر هنر. دکتر چمران فرقش با ما این بود می‌شست نقاشی می‌کرد، می‌شست شعر می‌گفت. یه آدم باسواد، ننه بابادار، مشتی، هنرمند، نافذ. ما به عنوان وظیفه باید یه سری حقایقو به نسل امروز بگیم."

گفت : من باید یه خورده فکر کنم و رفت...

....................................................................

شهید سعید طوقانی (22/12/1363)

تک تیر انداز گردان میثم لشکر 27 محمّد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم

برای خواندن مطالب روی ادامه مطلب کلیک کنید


....................................................................................................................................

در ادامه مطلب یه سری خاطره و یدونه واقعه بدون سانسور از گردان میثم هست... بخونید

ادامه نوشته

به بهانه ی پیشواز از فرزندان روح الله (3)

800x600

آری! این پسر من است .

«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعيت كم بود، ولى آنچه بيشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پيچيده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.

هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گريستند، ولى صدايشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسيمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خويش را مى جستند.

خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهيد هم بودند. تابوت را كه در رديف بالايى، رو به سقف بود، پايين آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت كه بر زمين نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى كنده شد. گريه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبديل شدند. ولى مادر، آرام و ساكت بندهاى كفن كوچك را كه به جثه اى درهم پيچيده و كوچك مى ماند، همچون كودكى در قنداقه اى سفيد، باز كرد. چيزى نبود جز چند تكه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاك. جمجمه اى نيز در كنار پيكر بود. با چشمانى كه هنوز مى نگريستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى كند و مى گريستند; پدر نيز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، ميان استخوان ها را مى كاويد، لحظه اى سر بلند كرد و رو به مسئولين معراج شهدا كه در كنارش بودند، گفت: «اين پسر من نيست!» چرا؟ مگر پلاك ندارد؟ چگونه مى گويى پسرت نيست. سر پايين انداخت و شروع كرد به جستن ميان استخوان ها; تكه پاره اى از شلوار بسيجى به دستش آمد. او را كه در دست گرفت، خطاب به بقيه گفت: «اين تكه لباس، جيب سمت راست شلوار پسر من است كه ميان استخوان هايش بوده، و اين راز پسر من است. هنگامى كه عازم جبهه بود، تكه اى كش سفيد و پهن داخل جيب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته اين كار را كردم، شايد دلم مى گفت كه سال ها بايد به دنبال او بگردم. حالا اين تكه پارچه خونين، جيب شلوار است. اگر همان گونه كه خود مى دانم، كش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، كه هيچ!»
همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگريستند. مادر صلواتى فرستاد و جيب شلوار را به داخل برگرداند. تكه اى قهوه اى رنگ شده خودنماى كرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاكش از اشك لبريز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... اين همان كشى است كه با همين دست هاى خودم دوختم.»
دستانش مى لرزيدند. به دستانش نگاه مى كرد و به استخوان هاى پسر، دست هايى كه سال ها پيش از اين، ظاهراً ناخواسته، كارى انجام دادند كه پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت.

* حمید داودآبادی

به بهانه ی پیشواز از فرزندان روح الله (2)

میرویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم.

 

سال 72 در محور فكه اقامت چند ماه هاى داشتيم. ارتفاعات 112 ماواى نيروهاى يگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زيرورو كردن خاك هاى منطقه بودند. شب ها كه به مقرمان بر مى گشتيم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زديم! مدتى بود كه پيكر هيچ شهيدى را پيدا نكرده بوديم و اين، همه رنج و غصه بچه ها بود.

يكى از دوستان براى عقده گشايى، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(عليها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشك ها سرازير مى شد. من پيش خودم مى گفتم:
«
يا زهرا! من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر هم نه، كه برگرديم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سياهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلى غمناك بود. بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا(عليها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بودند. هركس زير لب زمزمه اى با حضرت داشت.
در همين حين، درست رو به روى پاسگاه بيست و هفت، يك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد. با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتى خاك ها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد. مطمئن شدم كه بايد شهيدى در اينجا مدفون باشد. خاك ها را بيشتر كنار زدم، پيكر شهيد كاملا نمايان شد. خاك ها كه كاملا برداشته شد، متوجه شدم شهيدى ديگر نيز در كنار او افتاده به طورى كه صورت هردويشان به طرف همديگر بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتياط خاك ها را براى پيدا كردن پلاك ها جستجو كردند. با پيدا شدن پلاك هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايى شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت، هنوز داخل يكى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات، پيكرهاى مطهر را از زمين بلند كردند. در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:
«
مى روم تا انتقام سيلى زهرا بگيرم...»

سيد بهزاد پديدار

به بهانه ی پیشواز از فرزندان روح الله (1)

انگشت و انگشتر

فكر مى كنم سال 73 بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دل ها محزون ازياد ابا عبدالله الحسين(عليه السلام). خاطرات مقتل و گودال قتلگه، پيكر بى سرو... بچه ها در ميدان مين فكه، منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند. مدتى ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولى از شهيد هيچ خبرى نبود. خيلى گرفته و پكر بوديم.

همين جور كه تنها داشتم قدم مى زدم، به شهدا التماس مى كردم كه خودى نشان بدهند. قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم. ناگهان ميان خاك ها و علف هاى اطراف، چشمم افتاد به شيئى سرخ رنگ كه خيلى به چشم مى زد. خوب كه توجه كردم، ديدم يك انگشتر است. جلوتر رفتم كه آن را بردارم. در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخوانى داخل حلقه انگشتر قرار دارد. صحنه عجيب و زيبايى بود. بلادرنگ مشغول كندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيكر شهيد را در آورم.
بچه ها را صدا زدم و آمدند. على آقا محمودوند و بقيه آمدند. آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهنى و يك جيب خشاب پيدا كرديم. خيلى عجيب بود. در ايام محرم، نزديك عاشورا و اتفاقاً صحنه ديدنى بود. هر كدام از بچه ها كه مى آمدند با ديدن اين صحنه، خواه ناخواه بر زمين مى نشستند و بغضشان مى تركيد و مى زدند زير گريه. بچه ها شروع كردند به ذكر مصيبت خواندن. همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين(عليه السلام).

مرتضى شادكام

شهيد سپهبد علي صياد شيرازي (رحمه الله عليه)

به یاد سردار همیشه بسیجی و سرباز پا به رکاب ولایت

سپهبد شهید علی صیاد شیرازی (ره)

بخشي از زندگي و وصيتنامه ي پرافتخار ، امير دلاور ارتش جمهوري اسلامي ، شهيد سپهبد علي صياد شيرازي (رحمه الله عليه) :

نظر بده

ادامه نوشته

شهيد آيت الله شيخ مرتضي مطهري (رحمه الله عليه)

بخشي از سخنان گهربار استاد شهيد و علامه ي بزرگوار ، شهيد آيت الله شيخ مرتضي مطهري (رحمه الله عليه) :

حتما نظر بده

ادامه نوشته

شهيد سيد حسين علم الهدي (رحمه الله عليه)

بخشي از زندگي پرافتخار سردار حماسه آفرين هويزه ، دانشجوي پيرو خط امام(ره) ، شهيد سيد حسين علم الهدي (رحمه الله عليه) :

((نظر بفرست))

ادامه نوشته