سید محمد علی جهان آرا

حلالیت
سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بود. نیروهای گردان هر کدام در حال کاری بودند. یا وصیتنامه می نوشتند و یا سلاح و تجهیزاتشان را امتحان می کردند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند. یک موقع دیدم از یکی از چادرها سرو صدا بلند شد و بعد يك نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و فانسقه و بند و سنگ و کلوخ دنبالش. اوضاع شیر تو شیر شد. پسرک فراری بین خنده و ترس نعره می زد و کمک می طلبید و تعقیب کنندگان با دهان های کف کرده و عصبانی ولش نمی کردند. فراری را شناختم. اسماعیل بود. از بچه های شر و شلوغ گردان. اسماعیل خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات فانسقه و کتک. اسماعیل پیچ و تاب می خورد و می خندیدند و نعره می زد. به خود آمدم. مثلاً من فرمانده گردان بودم و باید نظم و انظباط را بر گردان حاکم می کردم. جمعیت را شکافتم و رفتم جلو و با هزار مکافات اسماعیل را زیر مشت و لگد نجات دادم. اسماعیل در حالی که کمر و دستانش را می مالید شروع کرد به نفرین کردن.
الهی زیر تانک بروید. شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده قوم مغول!؟
الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید!
ای خدا، دادِ مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!بچه های گردان هرهر می خندیدند و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند به او چنگ و دندان نشان می دادند و تهدید به قتلش می کردند. فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» یکی از آنها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد گفت: «از خود خاک بر سرش بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم. یک آر پی جی حرامت می کنم!» اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود، هرهر خندید و آنها عصبانی تر شد. گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!» اسماعیل گفت: «بابا اینها دیونه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان. خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟»
خب بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟
هیچی. نشته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. قضیه مال سه چهار ماه پیش است. آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم. یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم. موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک كرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.» یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد» و دوید پشت یکی از نخلها. اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود. ثانیاً بچه ها گشنه بودند. بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند و بعد بردم دادم بچه ها، همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...» بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم، راه افتادم که بروم سر کار خودم. اسماعیل ولم نمی کرد. گفتم: «دیگر چی شده؟»
حاجی جون می کشندم.
نترس. اینها به دشمنشان رحم می کنند. چه برسد به تو ماست فروش!
تا اسماعیل ازمن جدا شد، بیسکویت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد.
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن!!!
زمانی تشیع و تدفیتم گریه نکن!!!
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن!!!
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عصمت را ...
شادی ارواح طیبه شهداء صلوات
گفته های تکان دهنده یک جانباز شیمیایی : ماسکهای شیمیایی دوران جنگ آموزشی بود ، همه شیمیایی شدیم .
اسماعيل مرتضایی : بنده بعنوان یک مطلع خدمتتان عرض می نمایم اکثر ماسک هایی که در دوره اول حملات شیمیایی (پس از عملیات خیبر) از کره شمالی وارد شد ماسک های آموزشی بود .
در ثانی هر ماسکی که توسط رزمندگان در مناطق عملیاتی (بسته به نوع عامل ) در یک مرحله بمباران استفاده می شد قابلیت تصفیه گاز ها را از دست می داد. از طرفي بعلت تحریم اقتصادی و نبود امکانات کامل ساخت فیلتر ( انواع تصفیه کننده ها که می باید در فیلتر قرار گیرد ) نوعا " فیلترهای ساخت داخل کمترین مصونیت را خصوصا در مقابل عوامل خون (سیانور و دیگر سموم ) در رزمندگان ایجاد می نمودند و اکثر عزیزان شیمیایی با وجود استفاده از ماسک دچار دریافت عوامل شیمیایی شدند .
بهتر است بنیاد با کارشناسان نظامی، خصوصا کارشناسان (ش.م .ه ) اطلاعات خود را هماهنگ نمایند . چه بیماری های سرطان خون در بسیاری از رزمندگان که حتی صورت وضعیت مجروحیت نداشتند مبین این ادعاست ( البته اگر آماری در بنیاد موجودباشد) . نمونه برادر عزیزم مهدی میزازکی که چندی پس از بازگشت از جبهه دچار بیماری سرطان خون شدند .
فرار از مسئولیت دنیوی یقینا" باعث ذلت دنیا و آخرت می شود . شک نکنید !
فراموش نکنیم این انسان ها علاوه بر سلامتیشان که در راه کشور و عقیدشان از دست داده اند بعلت فشار شدید فقر ، ایمان به عملشان نیز مورد تشکیک قرار می گیرد و یقینا " مسبب این ضایعه روحی ، جسمی و اعتقادی متوجه متولیان اموردربیناد است . گناهی عظیم !
لطفا با وضو وارد شوید (دوکوهه)
دوکوهه : آخرین ایستگاه قطار بود ؛ بچه ها از همین جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام می شدند. دوکوهه نام آشنای همه رزمنده هاست . ردپای همه شهیدان را می توانی توی دوکوهه پیدا کنی. دوکوهه پادگانی نزدیک اندیمشک و متعلق به ارتش که زمان جنگ، بخش جنوبی آن سهم سپاه شد .
اگر می خواهی بدانی دوکوهه کجاست ادامه مطلب را بخوان و نظر بده
تصویری بر دیوار شهر من و تو
***
حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال 1376زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود.سید می گوید: من ابراهیم را نمی شناختم وبرای کشیدن چهره ابراهیم چیزی نخواستم.اما بعداز انجام این کار به قدری خدا به زندگی ام برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم وخیلی چیزها هم از این تصویر دیدم.همون زمانی که این عکس رو کشیدم ، نمایشگاه جلوه گاه راه افتاد . یک شب جمعه ای بود.خانمی پیش من اومد وگفت: آقا ریا، این شیرینی ها برای این شهید ، همین جا پخش کنید.فکرکردم از فامیل های ابراهیم هستند ، پرسیدم: شما شهید هادی را می شناختید؟ گفت: نه. تعجب من رو که دید ادامه داد:خونه ما همین ، اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم .چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو ترسیم می کردید از اینجا رد می شدم .خدا را به حق این شهید صدا کردم.وقول دادم اگر مشکلم حل شود نمازهایم را اول وقت بخوانم.بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمی دانستم فاتحه ای خوندم .باور کنید خیلی زود مشکل من برطرف شد وحالا اومدم که از ایشون تشکر کنم.
سید نقاش چهره ابراهیم: پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه.
یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود .شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید.
خوشا به حال جوان هایی که امثال ابراهیم را الگوی رفتاری خود کرده و مسیری جز مسیر انبیاء و اولیاء نمی پیمایند. برای دیدن حقایق به زندگی قاصدک های خوش خبری مراجعه کنیم که در نورانیت حقیقت یار و رب العالمین سوختند و خود روشنی بخش مسیر من وتو در این سوی جاده شدند .
نظر بده
امداد امام زمان (عج)
به شهید علی اندرزگو
این خاطره را شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو برای آزاده شهید حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی نقل کرده اند :
به یاد شهداء گمنام که غریبانه و بدون نشان رفتند