یادی از مادران شهداء



... خدا را شکر ، خدا را شکر ، امروز حال مادر بهتر است ...
ان شا الله مادر جون زودتر خوب میشی ! دوباره با هم میریم بیرون شهر ، کنار مزار عمو جان حمزه ، و باز هم از رشادت های عمو و بابا تو جنگ بدر و احد برایم تعریف خواهی کرد ...
عمو جان ، عمو ، ای کاش اینجا بودی ، تا مثل گذشته ها که کسی جرات نگاه چپ به رسول خدا نداشت ، امروز هم کسی جرات نمیکرد نگاه کینه توزش را به دختر رسول الله بدوزد ...
مصلحت دین خدا ، مدتهاست دستهای بابا را بسته ...
عمو جان ، تا به حال بابا را اینگونه ندیده بودم ، از بعد سوختن درب خانه ، انگار پرو بال بابا هم سوخته ... گاهی وقت ها به دور از نگاه مادر ، یک گوشه میشیند و زانو هایش را بغل میکند و خیره میشود به درب خانه...
خدا را شکر عموجان ،! بابا همراه ما در کوچه نبود ... وگرنه!؟ ... وگرنه!؟ ...
ای کاش عمو جان قدم بلند تر بود ... بلند و بلند ...
هرچی رو پنجه های پاهایم فشار آوردم ، قدم به صورت مادر نرسید ...
شرمنده ام مادر ... شرمنده ...
اما قول میدهم مادر جان شرمندگیم را تا ابد از نگاه پدر در سینه ام پنهان کنم ، همانطور که تو میخواهی مادر
مطمئن باش مادر
مطمئن باش مادر همانطور خواهم بود که تو میخواهی
یکی انگار داره دل رو ، به یک جای غریبی میکشونه
اونکه با چادر خاکی ، گناهای همه را میپوشونه
تقدیم به ساحت حضرت زهرای مرضیه(سلام الله علیها)
زیر باران،دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم،زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی زمین غلطیدند،پادرش درمیان گرد و غبار
قبلا این صحنه را...نمی دانم،درمن انگارمیشود تکرار
آه سردی کشی،حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه
گفت:آرام باش!چیزی نیست به گمانمفقط کمی کمرم...
دست من را بگیر،گریه نکنمرد گریه نمی کند،پسرم!
چادرش را تکاند،یاعلی گفت و اززمین پاشدپیش چشمان بی تفاوت ما ناله هایش فقط تماشاشد
صبح فردا به مادرم گفتم:گوش کن!
این صدای روضه کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم در و دیوار خانه ای مشکی است
با خودم فکر می کنم حالا کوچه ما چقدر تاریک است
گریه، مادر،دوشنبه،در،کوچه
راستی فاطمیه نزدیک است
*نظرات خودرا از ما دریغ نفرمایید*