فراموشی

بدی کردیم، خوبی یادمان رفت
ز دلها لای روبی یادمان رفت
به ویلای شمالی خو گرفتیم
شهیدان جنوبی یادمان رفت . . .

شهید احمدی روشن

موضوع انشاء : «در آینده می‌خواهید چه کاره بشوید.»
به نام خدا، من می‌خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که…
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف علی و گفت:
ببین علی جان! موضوع انشاء این بود که «در آینده می‌خواهید چه کاره بشوید.»
باید در مورد یه شغل، یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاً، پدر خودت چه کاره است؟

آقا اجازه؟ … شهید

فکه

فکه یعنی عشق یعنی تشنگی
فکه یعنی عشق یعنی کــــــربلا

برای شهداء تشنه لب فکه صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

دوچرخه سازی در ابرقو...!

برگی از تاریخ -- ابرقو... زخمی از قساوت بهاییان

 

واقعه جانگداز "ابرقو" بارزترین نمونه سبعیت تشکیلات بهائیت است که در تاریخ ماندگار شده است...

پس از مرگ عبدالبهاء ، شوقی افندی با یاری مادرش به ...



شوقی افندی ، جانشین عبدالبها و آمر قتل عام ابرقو
ادامه نوشته

خاطره ای از شهید حاج محسن دین شعاری

بعدازظهر يکي از روزهاي خنک پاييزي سال 64 يا 65 بود. کنار حاج محسن دين شعاري، معاون گردان تخريب لشگر 27 محمد رسول الله(ص) در اردوگاه تخريب -آنسوي اردوگاه دوکوهه- ايستاده بوديم و باهم گرم صحبت بوديم، يکي از بچه هاي تخريب که خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليک گرم، رو به حاجي کرد و با خنده گفت:

متن کامل را در ادامه مطلب بخوانید

ادامه نوشته

یک بسیجی پر کار

یک روز برای کسب اطلاع از کمبود های انبار به آن قسمت سرکشی می کرد . وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود ، مسئول انبار ،« حاج امرالله » که آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت ، رو به او کرد و با صدای بلند گفت : جوان ! چرا همین کنار ایستاده ای و نگاه می کنی ؟ بیا کمک کن تا این گونی ها را به انبار ببریم . اگر آمده ای این جا کار کنی، باید پا به پای بقیه این بارها را از کامیون خالی کنی ! فهمیدی بابا ؟
کتف آقا مهدی قبل مورد اصابت تیر قرار گرفته بود و نمی توانست زیاد از آن کار بکشد. با این وصف، مشغول به کار شد . نزدیک ظهر ، یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به آن جا آمد . حاج امرالله به او گفت : یک بسیجی پرکار امروز به کمک ما آمده . نمی دانم از کدام قسمت است . می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند .
و به آقا مهدی اشاره کرد. آن سپاهی که ایشان را می شناخت ، به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت : آخر می دانی او کیست ؟ این آقا مهدی باکری است. فرمانده لشگر خودمان .
حاج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند ، آقا مهدی بدون این که بگذارد آنها حرفی بزنند ، صورتشان را بوسید و گفت : حاج امرالله ! من یک بسیجی ام ، همین !

یک خاطره

(( دو دوســــــــــــــــــــــــت یا دو بــــــــــــــــــــــــــــــرادر))
حاج احمد کاظمی توی عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد ؛ ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس .
می گفت: کسی نفهمه زخمی شدم ، همین جا مداوام کنین
...
دکتر اومد و گفت : زخمش عمیقه ، باید بخیه بشه . بستریش کردند
از بس خونریزی داشت بیهوش شد .
... بعد یه مدت یک دفعه از جا پرید و گفت : پاشو بریم خط ؟؟؟
قسمش دادم و گفتم : آخه تو که بیهوش بودی ، چی شد یهو از جا پریدی ؟
گفت : بهت میگم ، به شرطی که تا زنده ام به کسی چیزی نگی
بعد برام تعریف کرد .
وقتی بیهوش بودم دیدم حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) وارد شدند .
بهم فرمودند : چیه ؟ چرا خوابیدی ؟
عرض کردم : سرم مجروح شده ، نمی تونم ادامه بدم .
حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند : بلند شو ، چیزی نیست
بلند شو برو به کارهایت برس .


راوی: آقای خانزاد
منبع: کتاب خط عاشقی

حاج احمد کاظمی توی عملیات بیت
المقدس بدجوری مجروح شد
ترکش خورده بود به سرش
با اصرار بردیمش اورژانس
می گفت: کسی نفهمه زخمی شدم ، همین جا مداوام کنین
دکتر اومد و گفت: زخمش عمیقه ، باید بخیه بشه
بستریش کردند
از بس خونریزی داشت بیهوش شد

... بعد یه مدت یک دفعه از جا پرید و گفت:
پاشو بریم خط
قسمش دادم. گفتم: آخه تو که بیهوش بودی ، چی شد یهو از جا پریدی؟
گفت: بهت میگم ، به شرطی که تا زنده ام به کسی چیزی نگی
بعد برام تعریف کرد:
وقتی بیهوش بودم دیدم حضرت زهرا سلام الله علیها وارد شدند
بهم فرمودند: چیه؟ چرا خوابیدی؟
عرض کردم: سرم مجروح شده ، نمی تونم ادامه بدم
حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند: بلند شو ، چیزی نیست
بلند شو برو به کارهایت برس

راوی: آقای خانزاد
منبع: کتاب خط عاشقی ، صفحه

شهید عرفه

فرمانده محبوب

سرما خوردگی احمد کاظمی

حاج احمد سرمای شدیدی خورده بود ، طوری که نمی توانست روی پاهایش بایستد . من که مسئول تدارکات لشگر بودم . با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم ، یک سوپ ساده درست کردم تا او بخورد حالش بهتر بشود . وقتی سوپ را برایش آوردم . خیلی ناراحت شد .
گفت : چرا برایم سوپ درست کردی ؟!!

گفتم : حاجی آخه شما مریضی ، ناسلامتی فرمانده لشگر هم که هستی ، اگر شما سرحال باشی ، لشگر هم سرحاله .
اما او گفت : این حرفا چیه میزنی؟؟؟!! چرا فرق میذاری ؟ اگه کسی دیگه ای هم تو لشگر مریض بشه براش سوپ درست می کنی؟
گفتم : خب نه حاجی !
گفت پس این سوپ رو بردار ببر ، من همون غذایی رو می خورم که بقیه می خورند

در کربلا باشی و نباشی!...

ضحاک بن عبدالله مشرقی » را که می شناسی! عصر عاشورا از جبهه حق گریخت بعد از آنکه صبح تا شام را در رکاب امام شمشیر زده بود...!


 

ظهر عاشورا - قطعه شهداء



تن ضحاک بن عبدالله همه ی عاشورا، از صبح تا غروب ، به همراه اصحاب عاشورایی امام عشق بود ، اما جانش، حتی نفسی به ملکوتی که...

ادامه نوشته

آخرین روز دنیا... اولین روز من...


_ تلفن خانه به صدا درآمد...
_ الو ... سلام بفرمائید..
_ سلام ... وقت بخیر ...بنده از معراج شهدا مزاحمتون میشم...


ادامه متن را در ادامه مطلب بخوانید...
انعکاس مطلب در : عمارنامه

ادامه نوشته

بدون شرح...! آن روی فتنه


بی مقدمه...

مثلا در آن زمان در دادسراي انقلاب مشغول تحقيق در يك موضوع خاص بوديم كه مي‌ديديم خانم زهرا رهنورد در دانشگاه تهران جلسه‌اي داشت و همزمان با اين جلسه قرار بود مسعود رجوي در يك سالن ديگر سخنراني كند، در آنجا ديديم كه خانم رهنورد گفت: «به جهت اينكه برادر ارزشمند و انقلابي‌ام(!) «مسعود» در يكي از سالن هاي دانشگاه تهران سخنراني دارد من اين جلسه را انجام نمي‌دهم و به اتفاق هم در آن جلسه شركت مي‌كنيم.


يعني حلقه اتصالات اينطوري بود، ولي تحليل ما اين بوده و هست كه استكبار هميشه نيروي خودش را يكباره رو نمي‌كند.

بالاخره وقتي آمريكا مي‌گويد من قصد دارم زانوي انقلاب را بشكنم، در هر مقطعي يك عنصرش را رو مي‌كند. يه وقت امراء ارتش را رو مي‌كند، بعد كه نتيجه نگرفت بختيار را رو مي‌كند، باز هم كه نتيجه نمي‌گيرد، از دولت موقت استفاده مي‌كند، بعد بني صدر، بعد منافقين، اين روند همينطور ادامه دارد، حتي نمي‌توان فتنه 88 را پايان آن دانست... تا زماني كه جريان اصيل انقلاب وجود داشته باشد، جريان مقابل آن هم وجود خواهد داشت...


بخشی از خاطرات معاون شهید لاجوردی

عکسها در ادامه مطلب...

ادامه نوشته

این است بهای عاشقی...

تیرباران یک بسیجی (عکس)

تصویر زیر یکی از بسیجیان حضرت امام روح الله را نشان می دهد که در سنگر خود به اسارت درآمده و پس از دقایقی توسط دشمن بعثی تیرباران شده است...

تیرباران یک بسیجی (عکس)
میان ما و حسین همین خون فاصله است!

تیرباران یک بسیجی (عکس)

زبان و کربلا و هزار زخم ناگفته...

قَتَلَ اللهُ أمّةً قَتَلَتکُم بِالايدي وَ اَلسُن


عجب حکایتی است  حکایت علمدار و عجب زیارتی است زیارت سقا و عجب روایتی است زیارتنامه اش...

در قسمتی از زیارتنامه عباس بن علی (روحی فداه) آمده است: قَتَلَ اللهُ أمّةً قَتَلَتکُم بِالايدي وَ اَلسُن


خبرگزاری فارس: مسیر حرکت کاروان اسرای کربلا از کوفه تا مدینه

و عجب دردی دارد این زخم زبان...

... شاید درد زخم زبان است که امام ساجدین در جواب دردناک ترین بخش سفرش ...

بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

چه خوش است لحظه دیدار...


برمن لباس نوکریم را کفن کنید ............................ نوکر بهشت رود بازهم نوکر است

گوشه کنار کانال پر شده بود از مجروح و شهدا...

برای بچه ها دیگه رمقی نمونده بود ....

از رفیقم "آهنگرانی" پرسیدم راستی اونروز چرا انقدر ناراحت شدی و سر علی شکریان داد کشیدی..


ادامه مطلب»»»

ادامه نوشته

از آب "هم" مضایقه کردند کوفیان

از آب "هم" مضایقه کردند کوفیان...!

پلاک هشت+کوفه+کربلا+امام حسین

عجب "هم" ایست این "هم"!


دردناک ترین "هم" تاریخ... با تاکید بر بی غیرتی و ناجوانمردی یک عده بیعت شکن با انبوهی از درد...

به محسن گفتم: چرا این "هم" رنگش قرمزه؟... گفت: یه دنیا درد! توش داره.

ممد ادامه داد: با حاج حسن که کربلا بودیم همش اینو میخوند و گریه میکرد... به حاج حسن گفتم: منظور از این "هم" چیه که انقدر باهاش میسوزی و ناله میکنی،

حاج حسن گفت: آخه یعنی نه فقط ازشون استقبال نکردن و غذا بهشون ندادن ، آب هم بهشون ندادن...آبی که به چهارپا هاشون میدادن، آبی که به درختا و نخلاشون می دادن ... این آب رو به شش ماهه امام حسین ع هم ندادن...


اشک تو چشای ممد جمع شد و دیگه نتونست چیزی بگه...

این "هم" منو یاد این روضه حاج حسن انداخت... میگفت: رقیه سه ساله از باباش پرسید: بابا مگه نگفتی داریم میریم مهمونی؟ پس چرا اینا که اومدن استقبالمون انقدر شمشیر و نیزه و سنگ! دارن؟؟!!!


0b.jpg

بابا اینا چرا انقدر زیادن و با اسب اومدن و گرد و خاک کردن...بابا تشنمه میگی یکیشون یه خورده بهم آب بده!

عجب "هم" دردناکی است...

از آب "هم" مضایقه کردند کوفیان...خوش داشتند حرمت مهمان کربلا


انعکاس مطلب در:

فرهنگ نیوز  -  قطره  -  شاهد نیوز  - مشرق نیوز



کربلایت در کدامین سپاهی...

... عاشورا قرن هاست که در تاریخ جریان دارد... از دوراهی غدیر که بگذری ، سرانجام به گودی قتلگاه می رسی!...


باید دید در روز عاشور زندگی ات در سپاه یزید، مست از پیروزی می شوی و با گندم "ری" نان زندگی ات را  خوش طعم می کنی!! یا با خاطره ای از میان دو انگشت امامِ خود، شهادتت را به انتظار نشسته ای...

قلب کوچک ... نیزه بزرگ

کربلا! درست نقطه انتهاییِ شروع تاریخت است...

وقتی که به تاریخ می پیوندی ... چه در سپاه یمین کربلا باشی و چه در میان سپاه یسار آن، به تاریخ خواهی پیوست...

حال یا سرت بر روی نی "کهف" می خواند و یا دُمَلَت بر رویِ پا، عفونت مترشح!...

بخوان و امیدوار باش:

حسین مصباح الهدی و سفینه النجاح

حسین چراغ هدایت است و کشتی نجات...


انعکاس مطلب در:

مشرق نیوز  -  تبیان نیوز  -  حرف تو  -  خبر فارسی  -  آذر نیوز  -  شاهد نیوز  -  مسجد آنلاین  -  مجمع72  -  فرهنگ عاشورا  - نهبندان خبر - البرز نیوز  -  پارست


ادامه نوشته

هشت سال دفاع و شهید... یا جوگیری و تلفات!!

بهش گفتم: اگه جنگ بشه میری جبهه؟

گفت: آره

گفتم:براچی، میهن پرستی، دفاع از اسلام؟ یا چیز دیگه؟

گفت: هنوز قطعا نمیدونم ولی هنوزم میگم که از کسایی که 8سال رفتن جنگ خیلی هاشون تهییج شده بودن و تحت تاثیر جو رفتن جبهه!

گفتم: یعنی اولین خمپاره که خورد بغلشون، جو و اتمسفر و همه چی یادشون نرفت؟! وقتی خمپاره میخوره بغل آدم، آدم اسم خودشو هم یادش میره !

گفت: تو همش میخای توجیه کنی، ببین برادر من 330هزارتا شهید دادیم درست؛ اما تو نمی خوای قبول کنی که مثلا حداقل 10درصد اینا جوگیر شده بودن؟


گفتم: شاید اولش جوگیری باشه،  ولی وقتی میری می بینی شوخی ندارن و میخوان جدی جدی بکشنت! دیگه چه جوی؟


ادامه دادم: مثلا همین دایی من، جوگیرشده بود و شناسنامشو دست کاری کرد و زودتر رفت جبهه، ولی میگفت یهو عراقیا یه پاتک زدن هرکی هرچی دستش بود انداخت و فرار کرد، خودش هم با یه جیپ مینی کاتیوشا حتی فرمانده شو هم  جاگذاشته و در رفته!


گفت: خوب همینو میگم دیگه، این میشه جوگیر شدن، شناسنامه رو انگولک! میکنن میرن جبهه؛ بعد فرار میکنن...


گفتم: خوب من منکر جوگیر شدن عده ای نیستم، ولی شهدا قصه شون با بقیه فرق داره، وصیتنامه هاشونو که میخونی انگار که داری کتاب یه "عارف واصل" رو میخونی.


بعد گفتم: مثلا این بچه های گردان میثم که اولش با قمه و دستمال یزدی رفته بودن جبهه!، خوب جو هم بی تاثیر نبوده، ولی بعد واقعا یه اتفاقایی افتاده؛ سید ابوالفضل کاظمی فرمانده گردان میثم میگه:

"یه سری ها فکر می کنن مردم فیلم اخراجیا رو دیدن مثل اون یه سری آدم اومدن جبهه واسه ماجراجویی. اینا نیست. به مولا همه اومده بودن تکلیفشونو ادا کنن. اومدن یا علی گفتن به پیر جماران. توشون مهندس بود، دکتر بود، باسواد بود، پولدار بود، خوشگل بود، تهرونی بود، شهرستانی بود و... اینا اومدن روی مسئولیتی که داشتن از دین و مملکتشون دفاع کنن. حالا یه عده اومدن دور از جون شهدا رو دارن قاچ می کنن و تقسیم می‌کنن مطابق سلیقه خودشون. شما آقا چمران رو ببین که من عمری خدمتش بودم و نفس به من خورد. از نظر سواد، از نظر هنر. دکتر چمران فرقش با ما این بود می‌شست نقاشی می‌کرد، می‌شست شعر می‌گفت. یه آدم باسواد، ننه بابادار، مشتی، هنرمند، نافذ. ما به عنوان وظیفه باید یه سری حقایقو به نسل امروز بگیم."

گفت : من باید یه خورده فکر کنم و رفت...

....................................................................

شهید سعید طوقانی (22/12/1363)

تک تیر انداز گردان میثم لشکر 27 محمّد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم

برای خواندن مطالب روی ادامه مطلب کلیک کنید


....................................................................................................................................

در ادامه مطلب یه سری خاطره و یدونه واقعه بدون سانسور از گردان میثم هست... بخونید

ادامه نوشته

وداع فرزند و پدر

http://www.azarnewsonline.com/aksha/D986D8AA.jpg

دستانم را دوست دارم ...همان دستانی که در آخرین نگاهم تو را لمس کرد . 

بابای من .... 
آن روز فکر کردم که دارم با تو بازی میکنم آخر میخندیدی و من نیز از خنده تو شاد شدم
 بابای من...
حال فهمیدم که تو رفتی و دستان من چشمان تو را از دنیای فانی بست ....
پدرم برای ولایت . دین و رهبرت رفتی .. قول میدهم که با همین دستانم پشت رهبرم بایستم و با همین دست ها بر دهان بدگویان بزنم ...

http://www.shomalnews.com/photo/134872142291823632.jpg

متن کامل در ادامه مطلب...


انعکاس مطلب در:

"حرف تو"

"انعکاس"


ادامه نوشته

ملت بحرین آماده جانفشانی تحت امر آیت‌الله خامنه‌ای است

به نقل از خبرگزاری فارس: یکی از رهبران برجسته ائتلاف 14فوریه بحرین اعلام کرد که ملت و جوانان بحرینی تحت امر ولی امر مسلمین امام سید علی خامنه ای آماده جهاد و جانفشانی هستند.

ادامه نوشته

به بهانه ی پیشواز از فرزندان روح الله (3)

800x600

آری! این پسر من است .

«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعيت كم بود، ولى آنچه بيشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پيچيده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.

هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گريستند، ولى صدايشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسيمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خويش را مى جستند.

خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهيد هم بودند. تابوت را كه در رديف بالايى، رو به سقف بود، پايين آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت كه بر زمين نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى كنده شد. گريه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبديل شدند. ولى مادر، آرام و ساكت بندهاى كفن كوچك را كه به جثه اى درهم پيچيده و كوچك مى ماند، همچون كودكى در قنداقه اى سفيد، باز كرد. چيزى نبود جز چند تكه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاك. جمجمه اى نيز در كنار پيكر بود. با چشمانى كه هنوز مى نگريستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى كند و مى گريستند; پدر نيز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، ميان استخوان ها را مى كاويد، لحظه اى سر بلند كرد و رو به مسئولين معراج شهدا كه در كنارش بودند، گفت: «اين پسر من نيست!» چرا؟ مگر پلاك ندارد؟ چگونه مى گويى پسرت نيست. سر پايين انداخت و شروع كرد به جستن ميان استخوان ها; تكه پاره اى از شلوار بسيجى به دستش آمد. او را كه در دست گرفت، خطاب به بقيه گفت: «اين تكه لباس، جيب سمت راست شلوار پسر من است كه ميان استخوان هايش بوده، و اين راز پسر من است. هنگامى كه عازم جبهه بود، تكه اى كش سفيد و پهن داخل جيب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته اين كار را كردم، شايد دلم مى گفت كه سال ها بايد به دنبال او بگردم. حالا اين تكه پارچه خونين، جيب شلوار است. اگر همان گونه كه خود مى دانم، كش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، كه هيچ!»
همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگريستند. مادر صلواتى فرستاد و جيب شلوار را به داخل برگرداند. تكه اى قهوه اى رنگ شده خودنماى كرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاكش از اشك لبريز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... اين همان كشى است كه با همين دست هاى خودم دوختم.»
دستانش مى لرزيدند. به دستانش نگاه مى كرد و به استخوان هاى پسر، دست هايى كه سال ها پيش از اين، ظاهراً ناخواسته، كارى انجام دادند كه پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت.

* حمید داودآبادی