یک خاطره
(( دو دوســــــــــــــــــــــــت یا دو بــــــــــــــــــــــــــــــرادر))
حاج احمد کاظمی توی عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد ؛ ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس .
می گفت: کسی نفهمه زخمی شدم ، همین جا مداوام کنین
... دکتر اومد و گفت : زخمش عمیقه ، باید بخیه بشه . بستریش کردند
از بس خونریزی داشت بیهوش شد .
... بعد یه مدت یک دفعه از جا پرید و گفت : پاشو بریم خط ؟؟؟
قسمش دادم و گفتم : آخه تو که بیهوش بودی ، چی شد یهو از جا پریدی ؟
گفت : بهت میگم ، به شرطی که تا زنده ام به کسی چیزی نگی
بعد برام تعریف کرد .
وقتی بیهوش بودم دیدم حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) وارد شدند .
بهم فرمودند : چیه ؟ چرا خوابیدی ؟
عرض کردم : سرم مجروح شده ، نمی تونم ادامه بدم .
حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند : بلند شو ، چیزی نیست
بلند شو برو به کارهایت برس .
راوی: آقای خانزاد
منبع: کتاب خط عاشقی
می گفت: کسی نفهمه زخمی شدم ، همین جا مداوام کنین
... دکتر اومد و گفت : زخمش عمیقه ، باید بخیه بشه . بستریش کردند
از بس خونریزی داشت بیهوش شد .
... بعد یه مدت یک دفعه از جا پرید و گفت : پاشو بریم خط ؟؟؟
قسمش دادم و گفتم : آخه تو که بیهوش بودی ، چی شد یهو از جا پریدی ؟
گفت : بهت میگم ، به شرطی که تا زنده ام به کسی چیزی نگی
بعد برام تعریف کرد .
وقتی بیهوش بودم دیدم حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) وارد شدند .
بهم فرمودند : چیه ؟ چرا خوابیدی ؟
عرض کردم : سرم مجروح شده ، نمی تونم ادامه بدم .
حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند : بلند شو ، چیزی نیست
بلند شو برو به کارهایت برس .
راوی: آقای خانزاد
منبع: کتاب خط عاشقی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم دی ۱۳۹۱ ساعت 1:34 توسط علمدار
|

ما 8 نفر هسته مرکزی جبهه پلاک 8 ، 8 را دوست داریم زیرا امام 8 ام قیم ماست.